سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در قرآن درمان بزرگترین درد هست : درد کفر و نفاق و گمراهی وسرگشتگی [امام علی علیه السلام]

محفل بچه های تربیت بدنی

Powerd by: Parsiblog ® team.
جوک های آبکی خنده دار(پنج شنبه 86 آبان 17 ساعت 8:45 عصر )
 

خواب
اولی: «من خواب دیدم رفته ام مسافرت.»
دومی: «من هم خواب دیدم که یک غذای خوشمزه خورده ام.»
اولی:« تنهایی؟ پس چرا من را دعوت نکردی؟»
دومی: «می خواستم دعوتت کنم، ولی گفتند رفته ای مسافرت.»


دست پخت
از یک نفر که با پا غذا درست می کرد پرسیدند: «چرا با پا آشپزی می کنی؟»
جواب داد: «آخر دست پختم خوب نیست.»


در تیمارستان
رئیس تیمارستان به یکی از مراقب ها می گوید: «من در این جا از همه راضی هستم، فقط دیوانه ای هست که اصرار دارد من برج ایفل را از او بخرم.»
مراقب می گوید: «خب، چرا نمی خرید؟»
رئیس تیمارستان می گوید: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما می خریدم.»


در کلاس ریاضیات
معلم به دانش آموز: اگر تو
۲۰۰ تومن پول داشته باشی و برادرت ۵۰ تومن آن را بردارد، چه قدر پول برایت می ماند؟
دانش آموز:« ۳۰۰ تومن.»
معلم با عصبانیت:« ۳۰۰ تومن؟!»
دانش آموز: «چون آن قدر گریه می کنم تا پدرم ۱۵۰ تومان دیگر هم به من بدهد!»


علت طاسی
اولی: «چی باعث شد سر شما طاس شود؟»
دومی: «باد.»
اولی: «چرا باد؟»
دومی:« آخر باد کلاه گیسم را برد!»


در کلاس علوم
معلم:« حامد!  توضیح بده که سیب زمینی چگونه به دست می آید. »
حامد: «اجازه آقا!  با پرداخت مقداری پول!»


نصف پرتقال
معلم ریاضی از دانش آموز پرسید: «اگر مادرت به تو بگوید نصف پرتقال را می خواهی یا هشت شانزدهم، کدامش را انتخاب می کنی؟»
دانش آموز پاسخ داد: «نصف پرتقال را!»
معلم گفت: «مگر نمی دانی نصف پرتقال با هشت شانزدهم پرتقال یکی است؟»
دانش آموز جواب داد: «چرا آقا! می دانیم، ولی پرتقالی که شانزده تکه شده باشد، قابل خوردن نیست.»


غربت
یک نفر می خواهد برود خارج و با خودش سه کیلو قند می برد. از او می پرسند:« اینها را کجا می بری؟»
می گوید:« آخر شنیده ام غربت تلخ است.»


حوال پرسی
اولی: «حالت چه طور است؟»
دومی:« خوب است. تازه موکتش کرده ام.»


وارونه
فردی میخی را سروته روی دیوارگذاشته بود و می کوبید. میخ در دیوار فرو نمی رفت. دیگری که شاهد این ماجرا بود، گفت: «چه کار می کنی؟ این میخ که برای این دیوار نیست. این میخ برای دیوار روبه روست.»




لاف زنی
روزی یک شخص لاف زن با یک آدم قوی هیکل دعوایش می شود. قبل از هر حرکت لاف زن، مرد قوی هیکل چند تا مشت به او می زند و پرتش می کند. آدم لاف زن در حالی که نفسش بالا نمی آید، به جمعیتی که مشغول تماشا هستند می گوید: «شما می گویید چه کارش کنم؟»


مسابقه فوتبال
ناظم:« چرا این قدر دیر به مدرسه آمدی؟»
دانش آموز:« آقا اجازه! من داشتم خواب یک مسابقه فوتبال می دیدم. چون بازی به وقت اضافه کشید، ناچار شدم خواب بمانم تا نتیجه آن معلوم شود.»


راننده ناشی
شخصی که تازه ماشین خریده بود به تعمیرگاهی رفت و به مکانیک گفت: «آقا، لطفاً ببینید این ماشین چه اشکالی دارد که مدام به درو دیوار می خورد.»



  • کلمات کلیدی :
  • » شادی.ش
    »» نظرات دیگران ( نظر)


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    خداحافظ
    یادم باشد
    جشن فارغ التحصیلی
    جشن فارغ التحصیلی
    اطلاعیه
    بهترین زمان برای ورزش کردن
    [عناوین آرشیوشده]
     RSS 
     Atom 

    بازدیدهای امروز: 7  بازدید
    بازدیدهای دیروز: 8  بازدید
    مجموع بازدیدها: 253405  بازدید
    [ صفحه اصلی ]
    [ وضعیت من در یاهو ]
    [ پست الکترونیک ]
    [ پارسی بلاگ ]
    [ درباره من ]

    محفل بچه های  تربیت بدنی
    مدیر وبلاگ : شادی.ش[177]
    نویسندگان وبلاگ :
    آزاده.ج[22]
    حسین.ک[27]
    سوگند.ر (@)[4]


    سلام به این وبلاگ خوش آمدید این وبلاگ متعلق به تمامی دانشجویان ( خصوصا تربیت بدنی )‏( خصوصا دانشگاه آزاد ) ( خصوصا شیراز ) می باشد .
    » پیوندهای روزانه «
    » لوگوی دوستان من «









    » دسته بندی یادداشت ها «
    » آرشیو یادداشت ها «
    » موسیقی وبلاگ «
    » اشتراک در خبرنامه «